59 (58 پست سفرنامه اصفهان بوده که هنوز کامل نشده، برای همین ترتیب شمارش اینجور عوض شد)
من که دارم وقت به فنا میدم امشبو
بذار یه کار مفید کرده باشم.
برایان تریسی میگه بشینید پنداره هاتون رو بنویسید.
خب،
پنداره اول:
من یه اقایی هستم، خیلی باکلاس، خیلی با شخصیت... کتو شلوار و کروات، موها جوگندمی مرتب رو به بالا.
بعد یه ماشین سیاه دارم، که احتمالا باید 8 سیلندر باشه... یه چیزی شبیه هیوندا جنسیس الان.
جلو دبیرستان تیزهوشان میزنم رو ترمز و عسل خانومی بابایی در ماشینو باز میکنه...
در ماشین که باز میشه، صدای شجریان از داخل ماشین میزنه بیرون.
دخمل بابایی، تیزهوشان درس میخونه، بعد از ظهرم باید بره کلاس زبانش...
تو مدرسم که باید اضافه وایسه برای المپیادش...
خب این یه پنداره...
پنداره دوم:
دخمل بابایی فرودگاهه و میخواد سوار هواپیما بشه. دانشگاه تهران قبول شده، رتبه تک رقمی قبول شده ها، اما به حرف باباییش گوش داده رفته دانشگاه تهران.
منمو... موهای سفیدمو... اشکایی که جلوشونو میگیرم تا خانومی از پله ها بالابره...
عیال هم که سرشون رو سینه ما گذاشتن و دارن های های گریه سر میدن...
پنداره سوم:
نوه ام داره به دنیا میاد.
همه چیز امادست. تو امریکاییم و خیالم راحته که دکترای اونجا کارشونو درست انجام میدن.
کامران پسر مسعود... تو ام ای تی درس میخونه و شوهر عسل خانومی شده.
منو مسعودم سی چهل ساله رفاقتمونو نگه داشتیم و حالا بچه هامون با هم ازدواج کردن.
موقع مرگمون هم خیال هر دوتامون راحته.
فقط کاش اسم نوه ام رو ایرانی بذارن.
پنداره چهارم:
یه کتابخونه دارم، قد یه خونه، هزار ها جلد کتابی که بالای دوبار هر کدوم رو خوندم. یه رادیو قدیمی هم عطیقه خریدم...
با عینکم پشت میز و صندلی چوبیم نشستم و دارم مطالعه میکنم...
سرمو بالا میارم و یه نگاه به کتابخونه بزرگم میندازم...
و به روزای بیست سالگیم فکر میکنم... روزایی که ارزوی داشتن یک دهم این کتابخونه رو داشتم.
پنداره پنجم:
با عیال داریم میریم مسافرت. از کوچولو هنوز هیچ خبری نیست. خودمم و خودش... تو جاده شمالیم.
خوابش برده.
میزنم کنار و یک دل سیر نگاش میکنم.
خدایا شکرت بعد اون همه بی لیاقتی یه همچین زندگی رو نصیبم کردی...
این ارامشمه، همونیه که میخوام...
پنداره ششم:
عسل خانومی ساز میزنه، مامانش میخونه...
منم گوش میدم و لبخند میزنم. خونمون گرمه...
از عسل خانومی و دانشگاهی که توش تدریس میکنم راضیم.
پنداره هفتم:
بالاخره فاند گرفتم.برا دکترا... مامانم با صورت پر از اشک میاد جلو و میخواد برا بار اخر بغلم کنه...
تصمیمو گرفتم. تا مامانم هست، تا بابام هست، هیچ جایی به جز ایران نمیمونم. من باید زود درسمو بخونم و برگردم کنار این خانواده.
ریحان هم بمونه زیر سایه مامان بابا...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
بعدشم گفت که هدف هاتون رو بنویسین.
1: المپیاد رتبه بیارم
2: سازمان نخبگان معافیتم رو بگیره برام.
3: ارشد رو دانشگاه شریف باشم
4: اندام مصنوعی، تا قله انجام بشه، تا جهانی شدن اسمم.
5: دکتری بگیرم
6: استاد دانشگاه بشم
7: فاند بگیرم و یه دانشگاه سطح بالا تو ی مملکت خارجی باشم.
8:ماشین بخرم، با پول خودم.
9: سه سالی که عقب افتادم رو جبران کنم.
10: ازدواج کنم. با همون دختری که میخوام. تحصیل کرده، خوشگل و قوی... مهربون... باهام خوب باشه، اذیتم نکنه، یه مادر فوق العاده باشه برای عسل خانومی.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نچ...
گفت هدفایی که تو دوسال اینده میشه به دست اورد رو.
خب بذار ببینم:
من 46 تا پاس کردم، این ترم هم 12 تا، اگه همش پاس بشه، میشه 58 واحد. دست بالاش کلا باید 145 تا پاس کنم. میمونه 87 تا.
من تادو سال دیگه میتونم المپیاد شرکت کنم.
پس این یه هدف که میشه تو این دوسال انجامش داد.
خب معدل الف بودن هم که شرط انجام این کاره. پس تا اینجا دو تا.
درسای این ترم هم هست. اگه همشون با نمره بالا پاس بشن که خیلی عالی میشه.
پس میگیم معدل این ترم بالای 17 بشه.
پروژه اندام مصنوعی موند. حالا یا باید یواش یواش برم جلو تا به پروژه برسم، یا ام باید 24 تایی برم جلوکه... دیگه واقعا شدنی نیست. شایدم باشه و من میخوام تنبل بازی در بیارم.
خب میمونه تابستون ها. ترم تابستونه بر نمیدارم. یکیش که میشه برم تو کار ماشین خریدن. پس اینم یه هدف.
1: پاس شدن همه درس های این ترم با معدل 17
2: معدل الف بودن
3: المپیاد رتبه اوردن
4: دریافت معافیت سربازی به خاطر المپیاد.
5: خریدن ماشین
6: پاس کردن همه درس های ترم بعد. 24 واحد، با معدل بالای 17
7: درس خون شدن، این که درس خوندن عادتم بشه.
8: کنار گذاشتن احساساتم، نیاز های بیخود عاطفیم، و سر به راه شدنم.
9: 504 رو کامل بخونم
10: 1100 رو هم کامل بخونم
11: گرامر رو مسلط شم.
12: شاگرد اول دانشگاه شم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
میدونم یه کم دور از...
برایان گفته نباید فکر کنیم که نمیشه. باید فکر کنیم که میشه...
میگه جاذه باعث میشه هر چیزی بهش فکر میکنیم نصیبمون میشه.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1: من یک دانشجوی نمونه و درس خوان هستم. درس خواندن عادت من شده، گویی که اگر درس نخوانم کمبودی دارم و زندگی ام غیر عادی پیش میرود.
2: من معدل الف هستم
3: من شاگرد اول دانشگاه هستم... از این همه لوح تقدیر خسته شده ام. کمدم دیگر جا ندارد. اهل فخر فروشی هم نیستم که به دیوار بکوبم.
4:من بالاخره توانستم! المپیادی شدم! رتبه اوردم! دیگر تمام شد! دیگر همه چیز تمام شد... من هم اکنون یه نخبه هستم!
5: من سربازی ام را معاف شدم. معافیت بنیاد ملی نخبگان!
6: همه درس های این ترم خدا رو شکر با معدل بالای 17 پاس شد! اصلا فکرشم نمیکردم من بتونم همچین کاری رو بکنم.
7: نمره این درس هم بالاخرهاومد. هر بیستو چهار واحد رو پاس شدم. با معدل بالای 17!
+ معدل الف بودنم همچنان سرجاشه!
+ اینو میگن یه تابستون! اخییییییییییییش!
8: من تعادل احساسی و روحی دارم و کاملا یک فرد خاص و سالم هستم. نه بیخود عاشق میشوم و نه بیخود احساس تنهایی میکنم. بالاخره خودم را پیدا کردم. همان خود ناب و اصیلم را... همان خود خودم...
9: 504 تموم شد! هورا! 504 تا کلمه انگلیسی بلدم! خیلی ام خوب بلدم. انگار رفته تو گوشت و استخونم! ایلتس را به مبارزه میطلبم! اخییییییییییش!
10: 1100 هم تموم شد، خیلی هاش با 504 یکی بود. اما بالاخره تموم شد.
11: همه گرامر انگلیسی رو مسلط شدم. خدا رو شکر دیگه میتونم مقاله بنویسم. دیگه وقته ازمون ایلتس شرکت کنم. میخوام بزنم تو گوش نمره 9!
12: من ماشین خریدم. بالاخره ماشین خریدم. همون که دوست داشتم. یه بیوک هشت سیلندر... فنی ش خوبه، داخلش هم خوبه، بابا یه کم مخالفه، میبرمشون بیرون... مگه میشه مرد باشی و امریکایی دوست نداشته باشی... میخوام بلوغ اقتصادی و فکری و احساسیش رو بذاره کنار و از قدرت و اصالت ماشین لذت ببره...