دست نوشته قدیمی
عاشق فصلای سردم، عاشق هوای سرد.
زمستون به خاطر سردی هوا و باز بودن مدرسه ها پارکا خلوت ترن، تاریک ترم هستن.
همه سکوت قشنگی داره.
من از سر و صدا و شلوغی بیزارم. بیشتر دوست دارم محیط اطرافم ساکت باشه...
نمیدونم چرا خدا من رو سبزه افرید در حالی که انقدر دوست دارم سفید باشم... اما خیلی ام از سبزه بودن ناراحت نیستم. خیلی جاها به دادم رسیده.
از این که سردم میشه و تنم مور مور میشه از سرما کیف میکنم.
از این که تو سرما یه چایی بخرم و تنهایی بخورم... و هی لفتش بدم تو لیوان فوت کنم و بخارش بخوره نوک دماغم و گرمم کنه کیف میکنم.
زمستون برام همه چیزش قشنگه، سکوتش، تاریکیش، بلندی شب هاش، سوز و سرماش... همه چیزش.
اصلا ادما هم تو زمستون خشگل تر میشن، لباساشون هم همینطور... پالتوبا یقه خز و شلوار و چکمه مخمل قشنگ ترین لباساییه که یه ادم میتونه بپوشه...
از این لباسا تا حالا هیچکدوم رو نپوشیدم چون همشون گرون هستن و خجالت میکشیدم از بابام بخوام برام بخره، الانم که دیگه باید دستم تو جیب خودم باشه که نیست.
کاش همیشه زمستون بمونه و نره... کاش سال فقط یک فصل داشت و بعدشم فقط یک ماه، زمستون، بعدشم فروردین، البته منهای اون روزایی که به اجبار باید رفت خونه اشنا و فامیل عیددیدنی و وقت و عمر رو به ... داد!