...
هوا سرد بود... مثل همیشه سرما خورده بودم.
از تکیه دویده بودم تا دم در خانه، زنگ را زده بودم و کلی منتظر مانده بودم.
درباز میشد و میامدم تو...
تنها نشسته بودی روی تخت... همه رفته بودند تکیه تا دسته را نگاه کنند...
من میرسیدم و میامدم جلویت. دستانم رو دور دستت میگرفتم...
تو هم دست های لرزانت را روی دستم میکشیدی و میگفتی
سردت شده ننه!
چقدر دستات یخ کرده ننه...
ننه!
میشود یکبار دیگر بیایم و...
یکی از همان چایی ها بخورم و...
کلی گرم شوم؟
میشود بیایم و سکوت اتاقت را بشکنم و کلی حرصت بدهم؟
کاری ندارم، فقط میخواهم قدرش را بیشتر بدانم. قدر همین چایی و... همین دست لرزانی که گرما داشت.
ننه...محرم امسال، میشود دومین محرمی که دیگر در اتاقت تنها نمیمانی...
یک سال و چند روز... یک سال و چند روز است.
که دیگر هیچ دست گرمی دستانم را با ان همه محبت نگرفته...
ننه...ببخشید که مراسم سالگردت را نیامدم.