خدا رو شکر
نتایج ازمایش بابا رو فرستادم واسه یه متخصص
گفت هنوز کبدش از کار نیوفتاده و سریع باید دنبالشو گرفت.
و گفت کبد هر چهارسال یه بار بازسازی میشه.
خدا رو هزار بار شکر. خدا خیرش بده. خدا برای هر چی میخواد و به هر جا میخواد برسه کمکش کنه.
خوبه... ارامشم برگشت. دوباره سرما خوردم. هوا سرد تر شده... هم سرما خوردنو دوست دارم، و هم هوای سرد... و هم فرتو فورت کردنو. :))))
نمره هام از دانشگاه رسیده و الان درگیر کاراش هستم. متاسفانه درسی رو نمیتونم اضافه کنم، برای همین درس زبان رو تطبیق نمیدم....
نقشه دوم این بود و ناچار شدم اینکارو بکنم. اما دیگه ضرر دانشگاه زهرماری شهرضا قطع شد! دیگه تموم!
دیگه بیشتر از این نمیتونن بهم ضربه بزنن!
معدل درسایی که تطبیق میدم 16.23 میشه! خوبه، بد نیست. 46 واحد تطبیق میخوره که فردا انشالله تموم میشه کارش و خیال منم راحت میشه.
++++ حسرتی که مونده به دلم از شهریور امسال، خریدن لوازم تحریره.
انقدر تو استرس انتخاب بین رضوانشهر و اراک بودم و درگیر مسخره بازیای این دانشگاه شهرضا مسخره که اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت... بعد یک ماه بخدا الان تازه دارم یه کم احساس ارامش میکنم.
میخواستم از همون اصفهان بخرم اما گفتم میرم از انتشاراتی دانشگاهمون میخرم که هم ارزون باشه و هم یه جور لذت از پیروزی باشه... که انتشاراتی دانشگاه به اون خوبی که فکر میکردم نبود و نشد.
حالا میخوام تصور کنم خودمو که توی یه نمایشگاه شلوغ و پر از لوازم تحریر هستم پر از خودکارا و مداد و دفترای رنگا رنگ، صاحب کارمم پولمو بهم داده و با خیال راحت میتونم برای خودم لوازم بخرم.
اول میرفتم سراغ مداد و ده تا مداد رنگی رنگی ادل برمیداشتم. از این ترکیه ای ها که هر مدادش یه رنگه، و خیلی هم خوش رنگ و خوشگله... زرد و قرمز و سبز و ابی و صورتی و نارنجی...
بعد سه تا خودکار ابی استایلیش ایکس سه و دو تا خودکار قرمز...
دو تا هم بیک
دو تا هم کنکو
بعد یه اتود 5 دهم فابرکاستل ابی رنگ برمیداشتم، با دو سه تا پاک کن...
یه تراش رومیزی و یه تراش کوچولو و یه جامدادی و هزاران هزارتا دفتر پاپکو، سفید و مشکی...
و برگه های 26 سوراخ...
یه کلاسور بزرگ و یه کلاسور از اینا که توش پلاستیک پلاستیکه واسه کاغذ گذاشتن.
و یه دونه از این پاکت تلقی ها...
و مهم تر از همه!
یه دونه دفترچه یاداشت... نه دو تا... نه سه تا... نه چهار تا... نه... اصلا هزار تا!
با یه دفتر فیلی از همون قدیمی هایی که برگه هاش زرد بود.
چندتا سر رسید خوشگل هم میخریدم، جلد چرمی و جلد مخمل!
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خیلی چیزا خیلی ساده ان... اما عجیبه که برای ادم حسرت میشن. حالا میفهمم چرا مامانم وقتی دبستانی بودم انقدر به فکر خرید اول سال بود و چقدر براش جدی بود...
مامان. ببخشید که با بی روح بودن و سرد بودن بیش از حدمون، ذوقی که برای کارامون داشتی رو کور کردیم.
ببخشید که روزگار پیرت کرد... و دیگه دلت از اینکارا خوش نمیشه.
یادم باشه ساب دیگه اخر تابستون کلی پول داشته باشم :)
و دست مامانمو خواهرمو بگیرم و عین بچه دبستانی ها ببرم تو نمایشگاهای پاییزه...
میخوام روزای قدیم برگردن... خدایا... ما 5 تا، حالا حالاها همین 5 تا بمونیم.