۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۴۲
...
مشکلی با تنهایی ندارم و تو رو برای پر کردن تنهاییم نمیخوام. اصلا اگه تو نباشی دیگه چه معنی داره این حرفا و کلمه ها.
دوست دارم، خیلی وقته، خیلی ساله...
اما نمیتونم... نه حق دارم که بگم، نه حق دارم که... اصلا نمیدونم من به چه حقی عاشق توام.
همه میگن از قیافه افتادی، میگن سختیایی که کشیدی از شکل انداختت، اما به چشم من که هر لحظه خوشگل تر و چشمات وحشی تر و صدات جذاب تر میشه... اونقدری که اگه بخوام بی پروا نگات کنم و صداتو گوش کنم... میمیرم.
میدونی وقتی یه نفرو دوست داری، اما حق نداری که دوستش داشته باشی... یه جوری همه چیزت قاطی میشه. اصلا نمیتونی بفهمی چکار باید بکنی... اصلا نمیتونی از احساست سر در بیاری، اصلا نمیدونی چی ارومت میکنه و به چی و کجا میخوای برسی...
فقط جون میکنی و درس میخونی که عین اون بشی، در حد اون بشی... شاید یه امیدی باشه، شاید یه روز بهت نگاه کرد و بهت فکر کرد... و شاید اونم دلش تو رو خواست.
شاید یه امیدی باشه.
من از وقتی فهمیدم احساس چیه، عشق چیه... تو رو دوست داشتم. عاشقت بودم.