روزنوشت هایم

رویاهاتو به دست بیار :)

روزنوشت هایم

رویاهاتو به دست بیار :)

درباره بلاگ

سلام
خوش اومدی
----------------------
عشق، بچه بازی چند هورمون بی تربیت است! خودت را پیر این بچه بازی ها نکن!
----------------------
اقای هشت سلندر خورجینی سوپر شارژ!
یه کوچولو تواناییهاتو به رخ بکش...
حواست باشه، اومدی دانشگاه اراک، که المپیادی بشی! که معدل الف باشی! که یه ادم علمی خفن بشی! البته همین الانشم هستی، اما برگه ای تو دستت نیست :)
پس لطفا لطفا لطفا لطفا اشتباهات گذشتتو تکرار نکن!
از این چهار سال، باید یه پروژه در بیاد، با یه مقاله خفن!
از این چهار سال باید ارشد شریف در بیاد!
باید!
----------------------
1:من اراده لازم برای انجام کارهایم را دارم!
2:من با اراده و با پشتکار هستم
3: من خیلی خیلی خیلی خیلی درس میخونم
4: من ادم موفقی هستم
5: من یک دنده و سمج هستم... هیچ کاری رو نا تموم نمیگذارم!
----------------------
مهندسی کامپیوتر:
++C
#C
AVR
هوش مصنوعی
میکروکنترلرها و ریز پردازنده ها
----------------------
مهندسی پزشکی:
دانشگاهمون نداره! عررررر :(
کتاب گایتون!
----------------------
مهندسی برق(رشته خودم)
فیزیک یک
فیزیک دو
معادلات
مدار یک
ماشین یک
الکترونیک یک
رو باید با تمام جزئیاتش یاد بگیرم
مخصوصا ماشین یک!
----------------------
یادگیری زبان
مدرک ایلتس با نمره بالا
----------------------
فعلا همین!

بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۷

الناز 2

دلم براش تنگ شده

هر چقدر بهم بدی کرد. هر چقدر که... دستم نمیره پشت سرش بد بنویسم. به هر حال هر چی باشه، یه زمانی عاشقش بودم. و شک دارم که همین الانم عاشقش نباشم.

چند روزه کات کردم؟ سه سالی که گذشت فقط همین قدر باهم بودیم و تازه اونم سه چهار روزی یه پیام یا یه تلفن 5 - 6 دیقه ای و...

نمیدونم من چجور پسری ام که اینطور دلخوش کردم بهش و انقدر وابستش شدم.

تازه عکسشو فرستاده بوده  و  دوباره داشت عشق و عاشقی گذشته برمیگشت که یه دفه...

نمیدونم دیگه چطوری تو روی خانوادم نگاه کنم. چجوری به پدر و مادری که ازشون به خاطر این دختر قهر کردم و باهاشون دعوا کردم نگاه کنم...

النازی که فکر میکردم یه فرشته است و خانواده ای که فکر میکردم...

با این شرمندگی چکار کنم...

دلگیر و خسته ام، بی روح و ساکتم، نبضم نمیزنه، دل کم نمیپره، میدونم امشبم از خواب میپرم، از گریه تا سحر خوابم نمیبره، این زنده بودنه، بازنده موندنه، بی دوست زندگی مرگ از تو بهتره... ترک چهار البوم ژاکت. دوم دبیرستانی که بودم یه فیلم دیدم از مهراوه شریفی نیا و امین زندگانی. عاشق مهراوه شده بودم. نمیدونم چه مرگم شده بود. اما یک هفته حرف نزدم. نه خانوادم، نه تو مدرسه... یه شب جمعه با مامانم و دختر خالم که ازدواج کرده بود رفته بودیم بیرون... نمیدونم چی بود، چی حس کردم اون شب که یه دفه انقد نا خوش شدم... فقط میدونم یک هفته تمام گوشه اتاق کز کرده بودم و این اهنگو گوش میدادم.

از شکم سیری مینویسم. هنوز گشنگی و تشنگی نکشیدم و تو سری نخوردم که دارم اینچیزا رو واسه خودم ناراحتی میدونم.

حس نوشتن ندارم و میدونم بعدا که این متن رو میخونم چندشم میشه ازش...

حقیقت ماجرا اینه که دلم یه دوست دختر میخواد. که گوه میخوره که میخواد... اما بی پدر زبون ادم سرش نمیشه که...

دلم اون النازی رو میخواد، که یه فرشته بود. همون النازی که فکر میکردم... خیلی خوبه.

تازه داشتم دلگرم میشدم و میبخشیدم دروغی که بهم گفته بود رو... یه رمان استارت زده بودم، به اسم اتانول که پر بود از رویاها و خیالایی که تو سرمه و عاشقانه های که تو دلم مونده... که الان حتی یادم نمیاد کجا هاردم گذاشتم و مطمئنم یه روزی اگه پیداش کنم پاکش میکنم.

بهش الکی گفتم تا 25 اذر نیستم تا بتونی درس بخونی و واسه ازمونت تمرکز داشته باشی. اخه 25 اذر روزیه که باید باشم کنارش...

نمیدونم 25 آذر بهش زنگ میزنم یا نه... نمیدونم انقدر احمق باشم که ببخشمش یا نه... ولی این که با دلتنگی فراموشش کنم بهتره...

اونم که استاد فراموش کردنه.

یه دفه ای همه امیدو ارزوی زندگیم اینجوری نابود شد. حتی وقتی که بهم دروغ گفته بود که ازدواج کرده بازم برام یه سرمشق بود. یه چیزی که باید تلاش میکردم تا بهش برسم و مثلش بشم. وگرنه خر که نبودم که سه سال زندگی رو بیخیال شم و برم یه دانشگاه دیگه... تا مثلا ادم حسابی بشم. میموندم همون خراب شده و یه لیسانس دوزاری میگرفتم و خلاص...

حالا اون کسی که سرمشقم بوده، اون کسی که قهرمان زندگیم بوده عین ادم برفی که روش بارون اومده باشه، جلو چشمام اب شد و رفت. جوری که دیگه حتی یادم نیاد چه شکلی بود... نیاز داشتم به اون بت... که بپرستمش، و شبو رو حسرتشو بخورم که چرا در حدش نیستم و نمیتونم عین اون موفق باشم...

از وقتی الناز اومد تو زندگیم، چشمام که هرز پریدنو بلد نبودند، اما دلم خیلی هرز میپرید و هر روز عاشق یکی بودم. یه روز عاشق مهناز افشار یه روز عاشق مهراوه یه روز عاشق گلشیفته یه روز عاشق کاترین هیگل یه روز عاشق سلنا گومز... دلم یادگرفت هرز نپره، یاد گرفت که حواسشو جمع یه نفر کنه و حالا این تنها بودنه و نگاه نکردنه و قانع بودن به هفته ای سه چهار تا اس ام اس و 5 دیقه تلفن رفته تو جونم...

که خوبم هست. خیلی ام خوب. اما من تو خوابگاهم و متاسفانه با بچه هایی هم زیست هستم که بیشترشون تو فکر رابطه با کسی هستن. یه نفر که افتخارش دست مالی کردن دختر مردمه و تلفناشو وقتی با دختره حرفای ناجور میزنه رو ایفون میذاره و جلو هم اتاقیاش پز میده...

من... کسی که خواست ادم حسابی باشه، حالا باید بشینم و تحمل کنم بی شرف بازیایی این جماعتو...

باید با کسایی برم بیرون که از ویترین مغازه ها لذت نمیبرن، صدای اگزوز شورولت براشون جذاب نیست. به جاش تمام چیزی که بهش توجه میکنن اندام دختر مردمه و دم و دیقه ارنجشون تو پهلوته که چشمو ابروی اینو نگاه و لب و لوچه اونو نگاه و فلان و بهمانشو نگاهو توام ناچاری به تحمل کردن و سر پایین انداختن...

ای خدا...

خوبه همه چی... فقط امشب یه کم دلم تنگ شد. قبلنا با تایپ کردن و نوشتن اروم میشدم... اما دیگه نمیشم. کسی ام که کامنت نمیذاره. همه جا تنهام...

محسن