روزنوشت هایم

رویاهاتو به دست بیار :)

روزنوشت هایم

رویاهاتو به دست بیار :)

درباره بلاگ

سلام
خوش اومدی
----------------------
عشق، بچه بازی چند هورمون بی تربیت است! خودت را پیر این بچه بازی ها نکن!
----------------------
اقای هشت سلندر خورجینی سوپر شارژ!
یه کوچولو تواناییهاتو به رخ بکش...
حواست باشه، اومدی دانشگاه اراک، که المپیادی بشی! که معدل الف باشی! که یه ادم علمی خفن بشی! البته همین الانشم هستی، اما برگه ای تو دستت نیست :)
پس لطفا لطفا لطفا لطفا اشتباهات گذشتتو تکرار نکن!
از این چهار سال، باید یه پروژه در بیاد، با یه مقاله خفن!
از این چهار سال باید ارشد شریف در بیاد!
باید!
----------------------
1:من اراده لازم برای انجام کارهایم را دارم!
2:من با اراده و با پشتکار هستم
3: من خیلی خیلی خیلی خیلی درس میخونم
4: من ادم موفقی هستم
5: من یک دنده و سمج هستم... هیچ کاری رو نا تموم نمیگذارم!
----------------------
مهندسی کامپیوتر:
++C
#C
AVR
هوش مصنوعی
میکروکنترلرها و ریز پردازنده ها
----------------------
مهندسی پزشکی:
دانشگاهمون نداره! عررررر :(
کتاب گایتون!
----------------------
مهندسی برق(رشته خودم)
فیزیک یک
فیزیک دو
معادلات
مدار یک
ماشین یک
الکترونیک یک
رو باید با تمام جزئیاتش یاد بگیرم
مخصوصا ماشین یک!
----------------------
یادگیری زبان
مدرک ایلتس با نمره بالا
----------------------
فعلا همین!

بایگانی

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۱:۲۱

خوابم نمیبره

بچه ها رو از 11 مجبور به خاموشی کردم اما خودم خوابم نمیبره.
پسری که شکل حبیب بود... فقط لحجه اش شبیه حبیب بود
کاش بهش رو نمیدادم... حبیب کجا و... این جقله بچه!
نمیدونم...
نمیخوام الکی غمگین باشم.
الناز
دوستام
بی پولیم
پسر خاله لعنتیم
بچه های اینجا و احترامی که... اصلا سرشون نمیشه این چیزا! فقط بچه های خودمون! فقط! خوشی زده زیر دلشون و چیزایی میگن مغزم سوت میکشه...
نت خوابگاه وصل هست... اما با وصل شدنش فرقی نداره.
مامانم حالش خوب نیست. این پنجشنبه سال مادربزرگمه... و دوباره اون فامیلای اشغال و به درد نخور...
خیلی اتاقمون کثیف و نا منظمه... و من اون محسن سابق نیستم ک یه تنه بلند شه و همه چی رو تمیز کنه...
ظرفای کثیف و قوطی های تن ماهی و بوی حال به هم زنش... کیسه های پلاستیک و ته مونده های غذا... داره حالمو به هم میزنه!
نمیتونم ذهنمو منظم کنم. نمیتونم به خودم ارامش بدم. مثل سابق نیست...
نمیدونم. سابق توی یه بحران وحشتناک بودم و هر چند اولش حسابی کم اوردم و کنترل همه چیزمو از دست دادم. اما همین الان، همین تخت، همین خوابگاه، همین دانشجوی اراک بودن، همین روزانه بودن...
همه اینا رو از همون دوران به دست اوردم...
دورانی که در قلبم رو به روی هر چی احساسات بیجا و عشق و چیزای مثل این بود بسته بودم و فقط روی کار خودم تمرکز داشتم.
دلم برای اون وقتا تنگ شده...
دلم تنگ شده، غر میزنم و نا شکرم. اما نمیدونم چجور خوش باشم با این شرایط...
نمیدونم.
محسن