۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۰
این فیلد نمیتواند خالی باشد
دستم به نوشتن نمیره
دیروز رفتیم بیرون با بچه ها. بعد امتحان فیزیکی که خرابش کردم الکی...
رفتیم تو خیابونای خوب و خشگل اراک. برای من که خشگلن.
رفتیم داخل یه کتاب فروشی که حالت زیر زمینی داشت.
شبیه همون شهر کتابی بود که با مسعود میرفتیم داخلش. اون کتاب میخرید و من کتاب میدیدم.
اون دنبال کتاب میگشت و من لابه لای قفسه ها راه میرفتم...
کتاباب کافکا و کتابای طراحی و پزشکی و تاریخی رو نگاه میکردم...
لعنت به بی پولی
مسعود. الان نمیدونم کجاست و به کجاها رسیده. نمیدونم الان تو کدوم پست از روزنامست. فقط میدونم تا سه چهار ماه پیش دبیر فرهنگ و هنر یه روزنامه بود. لابد الان درگیر تهیه و تنطیم یه گزارشه. یا شایدم دیگه اونقدر پیشرفت کرده که برای تهیه گزارش نمیفرستنش. شاید رسیده به اون بالا بالا ها...
فقط میدونم...
ولش کن...
دیروزم که رفتیم تو این کتاب فروشیه نزدیکه ده بیست تا کتاب دیدم که اگه پولدار بودم میخریدمشون. چندتایی رو هم حفظ کردم که شاید یه روزی بتونم بخرم... الان فقط اسم یکیشون یادم میاد. "پاییز ماه اخر سال است"
برگشتنی به حسین گفتم از شهر کتاب شهرمون.
گفتم حسین خیلی وقته عادت کردم به جای خریدن چیزایی که نیاز دارم، یا دوستشون دارم، فقط نگاهشون کنم و از کنارشون رد بشم.
حسین یه دونه کتاب خرید. نمیدونم رمان بود یا روانشناسی... اما میدونم جلد خیلی قشنگی داشت.
...
من یه ادم هنر دوست هستم. یه ادمی که صدای گیتار میشنوه دلش اب میشه اما با صدای سه تار.... دستم به تایپ نمیره. نمیدونم چی بنویسم از این حالی که دارم... از این همه حسرت و عقده ای که دارم.
دیشب خواب الناز رو دیدم. تو خونمون بود، خانوادم با بودنش کنار اومده بودن... الناز و خانوادم لباس سیاه پوشیده بودن.
دلم واسه زندگی تنگ شده... کاش میشد دوباره زندگی برمیگشت.
+ کاش میشد یه دوربینی اختراع کرد، که هر چی میبینی رو ضبط کنه... ادما، کتابا، ماشینا، لباسا و مغازه ها رو...
+ یادم رفته وبلاگ دارم. دیگه هر چند ساعت یکبار بهش سر نمیزنم.
۹۴/۰۸/۲۶